بسم الله الرحمان الرحیم
به عنوان فرزندی از بم که در آن زلزله بودم و دیدم و لمس کردم آن واقعه را ،مطالب زیر را مطابق با واقع می دانم و اصلا انگار دست نوشته های خود من است(البته به غیر از این قضیه ی گوگرد!) پس پیشنهاد می کنم که بخوانید :
می گفتند پیش از آن که زمین بلرزد و سقف ها آوار شوند، صداهای عجیبی از دل زمین می شنیده اند، خیلی ها هم بودند که قسم می خوردند بویی شبیه بوی گوگرد را حس کرده اند که از دل زمین بیرون می زده، اما هیچ کس به این صداها توجه نمی کند، و گرنه خیلی راحت می توانستند شب را بیرون بخوابند و درست در لحظه ای که دیوارها کوتاه می شده اند تا سقف ها به زمین بچسبند، توی آن چهاردیواری های خشت و گلی گیر نیفتند.
هیچ کس اما نه غرش زمین را جدی گرفته بود و نه بوی گوگردی را که از دل زمین بیرون می زد، هیچ کس... . به همین خاطر بود شاید هرجا آوار را که کنار می زدی به اندازه ای که حالت از این دنیا به هم بخورد، جنازه برای بیرون آوردن و خواباندن کنار جاده ها وجود داشت، جنازه هایی که دعا می کردیم آنقدر خوابشان سنگین بوده باشد که سنگینی سقف هم نتوانسته باشد بیدارشان کند، از صداهای زمین یک روز بعد از زلزله خبری نبود، بوی گوگرد هم دیگر نمی آمد و بوی تعفن داشت همه شهر را می گرفت، زمین هنوز می لرزید، اما دیگر قدرتش را از دست داده بود و نمی توانست با لرزه هایش جایی را ویران کند. زمین می لرزید، زیر پای ما و همه کسانی که هاج و واج مانده بودند وسط کوچه هایی که هیچ دیواری نبود تا آن ها را از هم جدا کند. هاج و واج مانده بودند بین درخت هایی که انگار سبز نبودند و رنگشان یک چیزی بین خاکی و قهوه ای شده بود، درخت هایی که اگر خاک را از سر و روی شان می تکاندی زردی پوست پرتقال ها را می دیدی که دیگر نمی توانستند کسی را وسوسه کنند.
صدای غرش زمین دیگر نمی آمد، اما صدای پارس سگ ها معلق مانده بود بین زمین و آسمان تا هر لحظه خبر پیدا شدن جنازه های تازه، پخش شود توی کوچه ها. تک و توک آدم ها ، زنده از زیر آن همه خشت بیرون می آمدند تا بُهت زده ببینند آنچه را که هرگز فکر نمی کردند حتی در خواب ببینند.
ارگ هم خاموش بود و در سکوت به ویرانه هایی می اندیشید که خاطراتشان زیر آوارها مدفون شده بودند، خاطره لطفعلی خان زند و دلاوری هایش هم مانده بود زیر آوار انگار که ارگ در غروب پس از زلزله بد جوری غریب می نمود، برای همه آن هایی که پیش از زلزله ارگ را دیده بودند، از آن عمارت شاه نشین و در ورودی و باروها چیزی نمانده بود جز تلی خاک، مثل خود بم که زیر خروارها خاک رنگ های سبزش را از یاد برده بود و نقاب ماتم بر خود کشیده بود.
می گفتند دانش آموزان زیادی زیر آوار مانده اند، می گفتند جوان های زیادی رفته اند با آرزوهایی که داشتند، می گفتند برای دفن این همه آدم باید فکر دیگری کرد و ما زیر آخرین اشعه های آفتابی که یک روز پس از زلزله داشت غروب می کرد یادمان می آمد که رویاها چه زود تبدیل به کابوس می شوند...
منبع : ضمیمه نسل ? جام جم با تغییر و اضافات